کنار گذاشتن برخی عادات ذهنی شاید به نظر کمی مشکل برسند، اما برای به دست آوردن الگوهای تازه و نو مجبوریم چارچوب کهنه را دور بیندازیم، گرچه این کار در ابتدا ممکن است دشوار و سخت باشد. بیشتر ما دوران کودکی را با احساساتی تکه تکه شده از بار گناه پشت سر میگذاریم و همواره کوله باری از خشم و ترس و گناه را با خود این طرف و آن طرف میکشیم.
«بکن و نکن ها، برو و نروها، بشین و ساکت شوها، مواظب باشها، بپا جلوی دیگران آبروت نرها، لولو میاد میخوردت ها»، و امثالهم حاصل دوران کودکی است که اعتقادات ذهنی یا بهتر بگوییم چارچوبهای ذهنی ما را شکل میدهند.
«اگر بچه ای سه ساله را وسط اتاق بگذاریم؛ مسخره اش کنیم، سرش داد بزنیم، تحقیرش کنیم، کتکش بزنیم؛ دست آخر با کودکی وحشتزده روبرو میشویم که گوشه ای کز میکند یا میزند زیر گریه، و ما نیز هرگز به تواناییها و استعدادهای بالقوه اش پی نمیبریم. اما اگر به همین بچه بگوییم که چقدر دوستش داریم، چه زیباست و وجودش تا چه اندازه برایمان مهم و عزیز است و چه اندازه باهوش و داناست و اگر اشتباهی بکند هم مانعی ندارد. آنگاه استعدادهایی این کودک از خود نشان خواهد داد که ما را به حیرت فرو خواهد برد» (شفای زندگی- لوییز هی- گنجه خوشدل – ص ۶۳ – نشر پیکان ۱۳۹۱)
پروتکل و مانیفیست زندگی هر انسانی در دستان مادر اوست، آنهم با تعدادی اندک کلمه و جمله متاسفانه بیشتر ما در چارچوب های ذهنی دوران کودکی خود اسیر شده و نمیدانیم چطور خود را از آن برهانیم. یعنی همان سرزنشهایی که از محیط پیرامون (پدر و مادر و…) به ما وارد میشد، حال ناخواسته خودمان به خودمان وارد میسازیم و گره بر گره های درهم کلاف پیچیده ذهنمان می افزاییم.
هیچ یک از ما قدرت انتخاب پدر و مادرمان را نداریم، بیشتر مطالبی هم که می آموزیم یا بواسطه آنها آزار روانی میبینیم، با تواناییها و ناتواناییهای پدر و مادرمان ارتباط دارند. رفتارهای نسنجیده آموزگاران و کادر مربیان مدارس، یادگیری از اطرافیان و محیط هم در شکل گیری چارچوبهای منفی یا تخریب ساختار ذهنی ما نقش برجسته ای دارند.