فرهنگ خشونت
با توجه به ساختار فرهنگی هر جامعهای زمانی از فرهنگ خشونت نام میبریم که افراد چنان تحت تاثیر قرار گرفته باشند (آسیب دیده باشند) که تواناییهای جسمی و روحی خود را کمتر از قابلیتهای واقعی به حساب آورند، یعنی خودشان را دست کم بگیرند.
گرچه خشونت ابعاد مختلفی دارد، ولی نوع رایج و شناخته شده آن فرهنگ خشونت فردی است، که معمولا کسی عامل خشونت شناخته میشود. یعنی رفتار خشن اعمال شده بر روی قربانی آشکارا باعث وارد شدن صدمات بدنی یا روحی به فردی دیگر میگردد. نوع دومی از خشونت هم به صورت نامحسوس جاری میشود، و فرد خاصی را به عنوان عامل اصلی آن نمیتوان در نظر گرفت، و اعمال خشونت برخلاف نوع اول به صورت غیرمستقیم است.
این نوع خشونت را تنها میتوان به شکل تبعیض، تقسیم نابرابر اقتدار، تقسیم نابرابر فرصتها و… مشاهده کرد، نه به صورت صدمات بدنی، هردو نوع خشونت بر روی هم تاثیر متقابل دارند و تابعی از فرهنگ خشونت هستند و یکدیگر را تقویت میکنند. هدف خشونت سلطه بر دیگران جهت کاستن از امکان تحقق تواناییهای بالقوه فرد است.
در نتیجه بررسیهای انجام شده با تغییراتی که در مفهوم و تعریف خشونت و فرهنگ خشونت صورت گرفته است، بر نقش خانواده در گسترش خشونت نوع دوم تاکید دارند. مثلا در نظریه یادگیری اجتماعی که سعی در توضیح فراگیری رفتار خشن در خانواده از طریق مشاهده مشاجرات والدین دارد، مطرح میکند که در خانوادهها تفاوتهایی در جامعه پذیری جنسیتی نیز وجود دارد که باعث میشود دختران و پسران با هنجارهای اجتماعی متفاوت جامعه پذیر شوند و هریک نقش جنسیتی خاص خود را فرا میگیرند.
یعنی غالبا دختران با نقش فرودستی، وابسته بودن به دیگری و تحمل خشونت تربیت میشوند. پسران نیز با نقشی خاص خود که فرادستی، دارای استقلال و مجاز بودن به انجام رفتار خشن است بار میآیند. یادگیری کودکان در خانواده، همراه با جامعه پذیری جنسیتی متفاوت از طریق ساختار اجتماعی – فرهنگی که در آن منع اخلاقی و اجتماعی نسبت به رفتار خشن وجود ندارد تقویت شده و احتمال رفتار خشن بیشتر میشود.
فرهنگ عرف جامعه نه تنها خشونت را مجاز در نظر میگیرد، از آنجا که خانواده به عنوان محدودهای خصوصی مطرح است، برای دولت امکان نظارت بر رفتار افراد در این محدوده نیز وجود ندارد. نگرشهای سنتی اجتماعی عُرف در مورد خانواده تقسیم اقتدار خاص براساس جنس را پذیرفته و نقش زن و مرد در آن نیز تعیین شده است. زنان (و کودکان) نباید رفتاری انجام دهند که مطابق میل فرد مقتدر خانواده باشد، زیرا در این حالت او را مجبور به انجام رفتار خشن میکنند. به عبارت دیگر زنان و کودکان باید مطابق میل مرد رفتار کنند تا خشونت در خانواده ظهور نکند. چنین نگرشی در محدوده خصوصی خانواده به مردان اجازه میدهد که رفتاری خشن داشته باشند.
دیدگاههای دیگر نیز درباره هماهنگی میان ارزشهای سنتی جامعه و خشونت وجود دارند. مردانی که در خانواده دست به خشونت میزنند، کسانی هستند که در محیطهای فرهنگی- اجتماعی خاصی زندگی میکنند که حاکمیت مردان بر زنان طبیعی در نظر گرفته میشود و پرخاشگری و خشونت به عنوان یک ویژگی مردانه و فرمان برداری به عنوان یک ویژگی زنانه مطرح است. در چنین جامعهای اگر نظم اجتماعی به خطر افتاده باشد، استفاده از پرخاشگری و خشونت برای برقراری مجدد نظم و ترتیب، هم در سطح کلان (جامعه) و هم در سطح خرد (خانواده)، به عنوان راهحلی مشروع و مجاز در نظر گرفته میشود.
بدین ترتیب، افرادی که هم در جامعه و هم در خانواده دارای انجصار قدرت هستند، زمانی که با استفاده از خشونت دیگران را وادار به انجام رفتاری مطابق میل خود میکنند، نه تنها احساس ناراحتی و پشیمانی نخواهند کرد، بلکه برعکس به دلیل مشروعیت ناشی از هنجارهای فرهنگی ، خود را مُحق نیز حس میکنند.
علت اصلی خشونت وجود ساختار اجتماعی پدرسالار در جامعه است که در سلسله مراتب موجود سازمانها و نهادهای اجتماعی و همچنین در روابط افراد قابل مشاهده است. این سلسله مراتب مردان را به عنوان اعضای فرادست و زنان را به عنوان اعضای فرودست جامعه در نظر میگیرد. ساختارهای قدرت در جامعه نیز بر مشروعیت جایگاه برتر مردان و وجود نابرابری میان زن و مرد تاکید میکنند، البته ناگفته نماند این موضوع تا حد بسیار زیادی از طرف هر دو جنس پذیرفته شده است.