صبح زود پيش از طلوع خورشيد، مرد ماهيگيري به كنار درياچه رسيد. در ساحل به كيسه اي پراز سنگ برخورد؛ همان گونه كه مشغول كار بود و به آرزوهايش مي انديشيد، سنگ هاي كيسه را يكي يكي به داخل آب پرتاب ميكرد. خورشيد به آرامي بالا مي آمد. تا اين وقت، تمام سنگ ها به جز يكي را در درياچه پرتاب كرده بود، در نور خورشيد به آن سنگ كف دستش نگاه كرد. نفس اش بند آمد. يك قطعه الماس در دست داشت، او يك كيسه از اين الماس ها را به آب انداخته بود. فرياد كشيد و گريست. اما باز هم خوش شانس بود؛ چون هنوز يك تكه الماس باقي مانده بود.
ما مردم عموماً اينقدر خوش شانس نيستيم، تمام زندگيمان طي ميشود و خورشيد هرگز طلوع نميكند و تمام الماس هاي عمرمان را پرتاب کرده و پنداشته ايم که قلوه سنگ بوده اند.
زندگي، گنجينه اي گرانقيمت است، ولي ما فقط تلف اش ميكنيم و حتا قبل از آنكه بدانيم چيست، آنرا هدر داده ايم. اگر هر شبانه روز از این سرمایه بیست و چهار ساعته تا ثانیه آخر به بهترین شکل استفاده نکنیم، نمیتوانیم مانده ای برای روز دیگر باقی بگذاریم. متأسفانه اغلب انسان ها به زمان، بهای کمی ميدهند و ارزش واقعی اش را آنطور که باید و شاید درک نمیکنند. اگر کسی به اموال ما دستبرد بزند، حساسیت بسیار تندی از خود نشان خواهیم داد، اما بیشتر مواقع به دیگران اجازه میدهیم که وقت و زمان ما را با مسایل غیرمهم و غیرضروری تلف کنند و اغلب خود نیز با آنها همدست میشویم. هرلحظه، گنج بزرگي است؛ پس گنجتان را مفت و بیهوده از دست ندهيد. بدانید که زمان، منتظر هيچكس نميماند.
چه جالب بود.از تشبیهتون لذت بردم.
بله بسیار جالب و قشنگ بود منکه از خواندنش واقعا حیرت زده شدم
دروووود بر شما
متشکرم