تولد برای انسان ضربه سختی است. ما با گریه از رحم مادر بیرون می آییم، در حقیقت اولین تجربه ما از زندگی رنج است ولی در طول عمر خود مجبوریم با رنجها و دردهای جسمی و روحی بسیار زیاد دیگری مواجه شویم. با جنبه هایی ناخوشایند درگیر می شویم و گاه به اجبار از جنبه های خوشایند و دلپسند زندگی جدا میگردیم، اغلب هم به خواسته مان، نمیرسیم یا به چیزی دست مییابیم، که مد نظرمان نیست، درحقیقت بیشتر اوقات شرایط باب میلمان نیست.
معمولاً ما بیشترین اهمیت را به خود میدهیم، و خویش را محور و مرکز عالم میدانیم. با وجودی که میدانیم در بین میلیاردها بشر، عددی نیستیم، با این وصف در اندیشه مان خود را تنها آدم با ارزش در میان دیگران یا لااقل بهتر از دیگران به حساب می آوریم. هرقدر به این «من» پروبال دهیم باز در مقام مقایسه با عظمت زمان و مکانی که در آن قرار داریم، خُرد و ناچیز هستیم. تصوری که از خود داریم به راستی اشتباه است. با این وجود زندگیمان را وقف ارضای تمایلات خویش میکنیم و آن را، راهی برای رسیدن به خوشبختی می پنداریم، حتا اندیشه زیستن به روشی دیگر، به نظرمان غیرطبیعی و مخاطره آمیز می رسد.
اما هرکسی که شکنجه منیت و آگاهی از ((من)) را تجربه کرده باشد. از رنج بی پایان آن هم آگاه است. وقتی فکر ما دایم در اشغال خواسته ها، ترسها و نیازها باشد، در حقیقت در زندان تنگ خود ساخته ای محصوریم که از دنیای زندگی واقعی جدایمان میسازد. اگر بتوانیم از این وسواس و اسارت آزاد شویم، آغوش خود را به زندگی، به دیگران و به کسب رضایت واقعی خواهیم گشود.
لازمه آن چیست؟
رها شدن از برداشت های نادرست از خودمان، و راه رسیدن به این رهایی، دانستن این که «من» پدیده ای فانی ام. لحظه ها را عریض بسازیم و در آن ساکن شویم، تا واقعیت زندگانی را ببینیم، جاری شدن در طول لحظه ها به نوعی انکار دیدن لحظه اکنون است. تصورات ما بیشتر جزییات لحظه موجود را نادیده می انگارد و تصاویر خیالی تازه میآفریند، یعنی وضوح و درایت خود را با سیر در گذشته و یا پرواز به آینده زایل و یا راکد میکند. ولی انرژی حضور در هر لحظه، انرژی ذات زندگی ماست، از دست دادن انرژی لحظه ها، و نادیده انگاری این نیروی وسیع (لحظه ها) ما را به سمت از دست دادن زندگی سوق میدهد؛ تردید و سردرگمی، خشم، پیش داوری، حس گناه، غم و بسیاری عناصر منفی دیگر را در دل ما میکارد.