سایه ذهن:
سه نوع عمل وجود دارد: جسمی ، زبانی ، ذهنی
در حالت طبیعی بیشترین اهمیت را اعمال جسمی دارد بعد زبانی و آخر ذهنی. به عنوان مثال: کتک زدن یک نفر عملی بدتر است تا به او دشنام دهیم. و هر دوی اینها جدیتر از سوء نیت اظهار نشده نسبت به آن شخص است. یک جراح چاقوی جراحیاش را برای انجام یک عمل زندگی بخش بهکار میگیرد. اما ممکن است عمل ناموفق از آب درآید و به مرگ بیمار بیانجامد. یک قاتل هم از چاقویاش برای زخم زدن و کشتن قربانی استفاده میکند. از نظر علمی کار هر دو نفر مشابه بوده و نتیجهای یکسان دارد. اما از لحاظ ذهنی زمین تا آسمان فرق دارد. جراح از سردلسوزی عمل میکند و قاتل از روی نفرت.
ذهن بر همه پدیدهها مقدم است و بر اعمال دیگر (جسم و زبان) سایه میاندازد. همه چیز ساخته ذهن است. اگر با ذهنی ناپاک سخن گفته و یا عملی را انجام دهیم، قطعاً رنجی در پی دارد. و برخلاف آن گفتار و کردار برخواسته از ذهنی پاک و سالم شادمانی را به دنبال خواهد داشت.
«ذهن در حقیقت چون سایهای است که هرگز از ما جدا نمیشود»
تولد برای انسان ضربه سختی است ما با گریه از رحم مادر بیرون میآییم، در حقیقت اولین تجربه ما از زندگی رنج است و درطول عمر خود مجبوریم با رنجها و دردهای جسمی و روحی بسیار زیاد دیگری مواجه شویم. با جنبههای ناخوشایند درگیر میشویم و گاه به اجبار از جنبههای خوشایند و دلپسند زندگی جدا میگردیم. غالباً به آنچه میخواهیم نمیرسیم و به چیزی دست مییابیم، که مد نظرمان نیست، و بیشتر اوقات شرایط باب میلمان نیست و این یعنی درد و رنج.
معمولاً انسان بیشترین اهمیت را به خود میدهد، و خویش را محور و مرکز عالم میداند. با وجودی که میداند در بین میلیاردها بشر، عددی نیست، با این وصف در اندیشهاش خود را تنها موجود با ارزش در میان دیگران یا لااقل بهتر از دیگران به حساب میآورد. هر قدر که به این «من» پرو بال دهیم باز در مقام مقایسه با عظمت زمان و مکانی که در آن قرار داریم، خرد و ناچیز هستیم. تصوری که ما از خود داریم به راستی اشتباه است. با این وجود زندگی خود را وقف ارضای تمایلات خویش میکنیم و آن را راهی برای رسیدن به خوشبختی میپنداریم، حتی اندیشه زیستن به روشی دیگر، غیرطبیعی و مخاطره آمیز به نظرمان میرسد.
اما هرکسی که شکنجه منیت و آگاهی از ((من)) را تجربه کرده باشد. از رنج بی پایان آن هم آگاه است. وقتی فکر ما دایم در اشغال خواستهها، ترسها و نیازها باشد، یعنی سایه ذهن بر ما تسلط دارد و در حقیقت در زندان تنگ خود ساختهای محصوریم که از دنیای زندگی واقعی جدایمان میسازد. اگر بتوانیم از این وسواس و اسارت آزاد شویم، آغوش خود را به زندگی، به دیگران و به کسب رضایت واقعی خواهیم گشود. لازمه آن رها شدن از برداشتهای نادرست از خودمان است، و راه رسیدن به این رهایی، دانستن این که «من» پدیدهای فانیام. لحظهها را عریض ساخته و در آن ساکن شویم تا واقعیت زندگانی را ببینیم، جاری شدن در طول لحظهها به نوعی انکار دیدن لحظه اکنون است.