شاید خوشبختی را خوش اقبالی یا خوش شانسی بدانیم اما، داستان زندگی چیز دیگری است چراكه، وقتی زندگیمان ناگهان از هم پاشیده شد؛ دچار بحران شدیم و تنها ماندیم، آنچه از گذشته به خاطر میآوریم، مسائل مهم، برنامههای ارزنده و عشق و امیدی نیست كه به دنبالش بودیم بلكه، چیزهای كوچكی است كه همیشه آنها را فراموش میكردیم؛ مثل نوازش دستی كه به علت گرفتاری زیاد به آن توجه نداشتیم یا صدای ملایم و دلنوازی كه به شنیدن آن اهمیت نمیدادیم. مرد از پنجره اتاق نشیمن به بیرون نگاه میكرد. سالها نقشه كشیده بود و حالا امیدها وآرزوهایش همه رنگ باخته بودند؛ فقط حسرت برایش مانده بود و ناامیدی همراه با آهی كه از عمق جانش برمیآمد. تنها چیزی كه به خاطر داشت، حرفی بود كه دو شب قبل دختر كوچكش به او گفته بود؛ از آن حرفهایی كه بچهها همیشه میگویند.
آن شب مرد از اداره، كارهای خود را به خانه آورده بود؛ كاری كه هرشب تكرار میشد و اوضاع همانطور بود كه باید باشد. پدر تلاش میكرد زندگی بهتری برای خانوادهاش فراهم كند؛ كاریكه وظیفه خود می دانست و به خوبی انجام میداد. تنها چیزی كه فراموش شده بود خود زندگی بود. مرد آنقدر برای آینده خود و همسر و دختر كوچكش نقشه میكشید و تمام سعیاش را برای برآوردن نیازهای زندگی صرف میكرد كه دیگر وقتی برای زندگی نداشت. او هر شب پیش از شام مطالعه یا برنامههای تلویزیون را تماشا میكرد. آن شب نیز زندگی تكرار شد. او نشست تا گزارشهای اداره را مرور كند كه دخترش با كتابی زیر بغل آمد؛ كتابی با جلد سبز كه تصویری از «قصه شاه پریان» روی آن نقش بسته بود، آمد. دختر بچه گفت: « نگاه كن بابا». مرد با تكان دادن سر برای رهایی از او گفت: «دیدم».
ولی دختر مصمم بود تا كتاب را نشان دهد؛ شاید دل پدر به رحم آمده و آن را برایش بخواند. اینبار با صدایی آهنگین گفت: «بابا یه لحظه نگاه كن» و پدر نظری انداخت و گفت: «چه قشنگه». دختر كه توانسته بود برای یك لحظه نظر پدر را جلب كند با خوشحالی گفت: «میشه یه داستان برام بخونی؟» «نه عزیزم، حالا نه». همچنان كه مرد مطالب گزارش را مرور میكرد، دختربچه آنجا ایستاده بود؛ بعد از مدتی با لحنی حاكی از بیم و امید گفت: «ولی مامان گفت كتاب را ببر بابا برات بخونه».
مرد سرش را از روی نوشتهها بلند كرد و گفت: «بگو مامان بخونه عزیزم؛ من گرفتارم. » دختربچه به آرامی پاسخ داد: «مامان داره شام میپزه، نمیشه فقط یه داستان برام بخونی؟ عكسشو ببین؟» پدر گفت: «آره میبینم، ولی من امشب باید كار كنم؛ فردا.» پس از آن سكوتی طولانی برقرار شد و دختربچه با كتابی باز در دستش همانجا ایستاده بود. بعد از چند دقیقه، هنگامی كه پدر سر را از روی نوشتههای اداری بلند كرده بود تا برای خود تحلیل كند، دختر گفت: «این عكس قشنگیه و حتماً داستانش هم قشنگه». مرد گفت: «باشه یه وقت دیگه، حالا بدو برو». دختر هیچ راهی جز صبر كردن نداشت. باید صبر میكرد. شب قبل هم همین كار را كرده بود چراكه، پدر مثل همیشه كار داشت؛ پس گفت: «باشه، یه وقت دیگه، آنوقت برام میخونی؟» «البته، قول میدم». ولی از آنجا نرفت. او همچنان ساكت و آرام ایستاد و پس از مدتی طولانی كتاب را روی میز جلوی پدر گذاشت و گفت: « هر وقت بیكار شدی برای خودت بخون؛ فقط بلند بخون تا منم بشنوم» پدر گفت: «باشه. »
مرد دستهای كوچك دخترش را به یاد داشت و اینكه گفت: «برای خودت بخون. فقط بلند بخون تا منم بشنوم». و حالا كتاب را از گوشه میز جایی كه اسباب بازیهای دختربچه بود، برداشت و آن صفحه را باز كرد. درحالی كه داستان را میخواند لبهایش به لرزه افتاد. برای لحظاتی كوتاه همهچیز را فراموش كرد؛ حتی نفرت و انزجار از راننده ای كه با اتومبیل، دخترش را زیر گرفته و اكنون در زندان بود.