اجتماعی

داستان زندگی ، چيز ديگری است

داستان زندگی چیز دیگری است-دکتر طباطبایی
نوشته شده توسط افشین طباطبایی

شاید خوش­بختی را خوش­ اقبالی یا خوش ­شانسی بدانیم اما، داستان زندگی چیز دیگری است چراكه، وقتی زندگی­مان ناگهان از هم پاشیده شد؛ دچار بحران شدیم و تنها ماندیم، آنچه از گذشته به ­خاطر می­آوریم، مسائل مهم، برنامه‌های ارزنده و عشق و امیدی نیست كه به­ دنبالش بودیم بلكه، چیزهای كوچكی­ است كه همیشه آن­ها را فراموش می‌كردیم؛ مثل نوازش دستی كه به ­علت گرفتاری زیاد به­ آن توجه نداشتیم یا صدای ملایم و دل­نوازی كه به ­شنیدن آن اهمیت نمی­دادیم. مرد از پنجره­ اتاق­ نشیمن به­ بیرون نگاه می‌كرد. سال‌ها نقشه­ كشیده بود­ و حالا امیدها وآرزو‌هایش همه رنگ باخته بودند؛ فقط حسرت برایش مانده بود و ناامیدی همراه با آهی كه از عمق جانش برمی­آمد. تنها چیزی كه به­­ خاطر داشت، حرفی بود كه دو شب قبل دختر كوچكش به او گفته بود؛ از آن حرف‌هایی كه بچه‌ها همیشه می‌گویند.

آن شب مرد از اداره، كارهای خود را به­ خانه آورده بود؛ كاری كه هرشب تكرار ­می‌شد و اوضاع همانطور بود كه باید باشد. پدر تلاش­ می‌كرد زندگی بهتری برای خانواده‌اش فراهم كند؛ كاری­كه وظیفه­ خود می­ دانست و به ­خوبی انجام می‌داد. تنها چیزی كه فراموش شده بود خود زندگی بود. مرد آنقدر برای آینده­ خود و همسر و دختر كوچكش نقشه می­‌كشید و تمام سعی­‌اش را برای برآوردن نیازهای زندگی صرف می‌كرد كه دیگر وقتی برای زندگی نداشت. او هر شب پیش از شام مطالعه یا برنامه‌های تلویزیون را تماشا می‌كرد. آن شب نیز زندگی تكرار شد. او نشست تا گزارش‌های اداره را مرور كند كه دخترش با كتابی زیر بغل آمد؛ كتابی با جلد سبز كه تصویری از «قصه شاه پریان» روی آن نقش بسته بود، آمد. دختر بچه گفت: « نگاه كن بابا». مرد با تكان دادن سر برای رهایی از او گفت: «دیدم».

 

ولی دختر مصمم بود تا كتاب را نشان دهد؛ شاید دل پدر به رحم آمده و آن را برایش بخواند. این‌بار با صدایی آهنگین گفت: «بابا یه لحظه نگاه كن» و پدر نظری انداخت و گفت: «چه قشنگه». دختر كه توانسته بود برای یك لحظه نظر پدر را جلب كند با خوشحالی گفت: «می­شه یه داستان برام بخونی؟» «نه عزیزم، حالا نه». همچنان كه مرد مطالب گزارش را مرور می‌كرد، دختربچه آن­جا ایستاده بود؛ بعد از مدتی با لحنی حاكی از بیم و امید گفت: «ولی مامان گفت كتاب را ببر بابا برات بخونه».

مرد سرش را از روی نوشته‌ها بلند كرد و گفت: «بگو مامان بخونه عزیزم؛ من گرفتارم. » دختربچه به آرامی پاسخ داد: «مامان داره شام می­پزه، نمی­شه فقط یه داستان برام بخونی؟ عكسشو ببین؟» پدر گفت: «آره می­بینم، ولی من امشب باید كار كنم؛ فردا.‌» پس از آن سكوتی طولانی برقرار شد و دختربچه با كتابی باز در دستش همان­جا ایستاده بود. بعد از چند دقیقه، هنگامی كه پدر سر را از روی نوشته‌های اداری بلند كرده بود تا برای خود تحلیل كند، دختر گفت: «این عكس قشنگیه و حتماً داستانش هم قشنگه». مرد گفت: «باشه یه وقت دیگه، حالا بدو برو». دختر هیچ راهی جز صبر كردن نداشت. باید صبر می‌كرد. شب قبل هم همین كار را كرده بود چراكه، پدر مثل همیشه كار داشت؛ پس گفت: «باشه، یه وقت دیگه، آن­وقت برام می­خونی؟» «البته، قول می­دم». ولی از آنجا نرفت. او هم­چنان ساكت و آرام ایستاد و پس از مدتی طولانی كتاب را روی میز جلوی پدر گذاشت و گفت: « هر وقت بیكار شدی برای خودت بخون؛ فقط بلند بخون تا منم بشنوم» پدر گفت: «باشه. »

مرد دست­های كوچك دخترش را به ­یاد داشت و اینكه گفت: «برای خودت بخون. فقط بلند بخون تا منم بشنوم». و حالا كتاب را از گوشه­ میز جایی كه اسباب بازی‌های دختربچه بود، برداشت و آن صفحه­ را باز كرد. درحالی كه داستان را می­‌خواند لب­‌هایش به ­لرزه افتاد. برای لحظاتی كوتاه همه‌چیز را فراموش كرد؛ حتی نفرت و انزجار از راننده­ ای كه با اتومبیل، دخترش را زیر گرفته و اكنون در زندان بود.

درباره نویسنده

افشین طباطبایی

افشین محمدباقر طباطبایی. نویسنده و پژوهشگر مسائل اجتماعی - روانشناختی - مشکلات جوانان. مربی مثبت‌اندیشی. شعار او این است: رهبر ارکستر زندگی خود باشید

دیدگاهتان را بنویسید