قاب عکس
مخاطب: همه افرادی که میخواهند یک رمان جذاب و شیرین بخوانند.
نام کتاب: قاب عکس
نویسنده: افشین طباطبایی
انتشارات: افزاز
نوبت چاپ: اول ۱۳۹۳
مشخصات محصول: کتاب چاپی در قطع رقعی، در ۳۴۳ صفحه، جلد سلفون مات
موضوع: رمان و داستان فارسی
ویراستار: حجتاله ایزدی
طراح جلد: یاسین محمدی / آتلیه افراز
قیمت: پنجاه هزار تومان
چگونه این کتاب را تهیه کنیم؟
جهت خرید کتاب اینجا را کلیک کنید
بخشی از کتاب
خندهای نمکی کرد . از روی مبل بلند شد و گفت : « بیا عکسها رو ببینیم .»
دربارهی هر عکس توضیح کامل میخواست. محل، آدمها، شخصیتها و از این چیزها : « چقدر عکس عروس و داماد هست؟ »
« اولیش پدربزرگ و مادر بزرگماند.»
« این قاب خالی چیه ؟»
دور و برم را نگاه کردم : « جای عکس عروسی بارانه ! »
آه تلخی کشید : « طلاق زن رو میشکنه ! »
…….
توصیه : لطفاً داستان را بدون عجله و با حوصله بخوانید !
برف پاکنها از پس باران برنمیآمدند. حواسم چهار چشمی به جلو بود. معلوم نبود این همه آب از کجای آسمان سرازیر شده بود. وسط بزرگراه چمران باران شروع شد هر چه بالاتر آمدم شدت گرفت بعد از پل مدیریت دیگر سیل آسا شد. براساس اخبار رادیو بیشتر نقاط کشور هوا بارانی بود. اما بعید می دانستم کویر خبری از باران باشد اخبار هواشناسی که تمام شد رادیو ترانهی ایران ایران محمد نوری را پخش کرد.
راهنما زدم تا از اتوبان نیایش بپیچم توی سعادتآباد سربالایی خروجی خلوت بود. دنده را دو کردم . پاترول مثل شیر غرید و بالا رفت. همه جا سیاه بود. نور چراغهای هالوژنی در قیر هوا گم میشد. ناگهان دو زن جلوی پاترول سبز شدند. محکم کوبیدم روی ترمز ، ماشین ایستاد. سرعت نداشتم وگرنه میزدم بهشان، پشت سرم هم خوشبختانه ماشینی نبود یک آن ترسیدم.
زیر بغل یکی از آنها عصا بود. در سمت راست را باز کردند. دختران جوانی بودند.
– آقا ببخشید : میشه ما رو تا بالای میدون کاج ببرید؟
قطرات درشت باران مثل دوش حمام روی سر دخترها میریخت.
– خواهش میکنم : بفرمایید !
هر دو هفت قلم آرایش داشتند، البته با آن همه آب روی سر و کلهشان حرف دیگری بود. اول دختر پاشکسته سوار شد و نفر دوم پشت سرش بالا آمدند.در را پشت سرشان بستند مطمئن بودم صندلی خیس میشه چون هر دو به اندازهی کافی خیس بودند.
دو خانم جوان که سوار شدند صدای رادیو را کم کردم، دنده را جا زدم و گفتم : « نزدیک بود بزنم بهتون ، چرا یک دفعه پریدید وسط خیابان ! ؟ »
دختر پاشکسته گفت : « یک جا مهمان بودیم هر چی منتظر آژانس شدیم نیومد دیگر خسته شدیم آمدیم سر خیابان ، شاید یک آدم خیر پیدا شود و ما را هم به خانه برساند.»
چگونه این کتاب را تهیه کنیم؟
جهت خرید کتاب اینجا را کلیک کنید
آقا این کتاب واقعا خواندش لذت داره و ذهن را باز میکنه، به نظر من اون آقا عبدالله توی داستان خیلی باحاله، همه اش یاد این فیلما میافتم که کلی شخصیت داره
از لطف شما سپاسگزارم
سلام آقای دکتر، خیلی ممنونم بابت پیشنهادتان برای مطالعه این کتاب
طبق معمول و همانطور که انتظار داشتم، شخصیت پردازی های شما باز هم حرف نداره و میتونم بگم که خیلی جذاب تر و بهتر و دقیق تر از داستان های قبلی تون شده. مرسی
متشکرم
اگر نخوام تعریف کنم بدونه شک یکی از بهترینرمان هایی هستش که من تا به حال خوندم…