چهارراه
برگزیده جشنواره دوسالانه مهرگان – سال ۱۳۹۳
اطلاعات کتاب
مخاطب: همهی کسانی که به داستانهای کوتاه علاقه دارند.
مشخصات محصول: کتاب چاپی در قطع رقعی، در ۱۲۰ صفحه، جلد سلفون مات
موضوع: مجموعه داستانهای کوتاه
نویسنده: افشین طباطبایی
انتشارات: چاپ اول و دوم افراز و چاپ سوم و چهارم نقش نگین
ویراستار: حجتالله ایزدی
قیمت پشت جلد : بیستوپنج هزار تومان
چگونه این کتاب را تهیه کنیم؟
جهت خرید کتاب اینجا را کلیک کنید
در این مجموعه داستان که متفاوتتر از دیگر از داستانها است، پانزده داستان مجزا که ماجرای زندگی شخصیت داستان است. وجه مشترک بین داستانها این است که همهی این افراد همزمان از همان چهارراه داستان از کنار یکدیگر عبور میکنند و صحنهای مشترک را تمام آنها میبینند «دستهای پرنده در آسمان به سمتی میرفتند.»
دو ساعت مانده به غروب یکی از روزهای پاییز و آخرهای ماه رمضان بود. نیروی انتظامی از ظهر سر چهارراه نیرو گذاشته بود و موتور ، موتورسوارهای متخلف را میگرفت. تا آنموقع سه تا یدککش پر از موتور رفته بود. حالا یدککش چهارم را پر میکردند. مرد میانه سال لاغر اندامی جلو کرکرهی بستهی مغازهای ایستاد دست در جیب کتش کرد و دسته کلیدی درآورد. روی پا نشست و دست به قفل برد.
… ردیف دندانهای سفید دختر در پس خندهای طناز، خودنمایی کردند. همانطور که در را میبست، گفت:
– چشم.
فنجان قهوه را برداشت و سر کشید، پاهایش را روی میز گذاشت، و از پس شیشههای بلند و بزرگ، به خیابان نگاهی انداخت. بیست و هفت سال از عمرش را در همین چهارراه گذرانده بود. اولین بار که به این ساختمان قدیمی پا گذاشت، جوانی بود که به کمک مادر و فروش چند تکه فرش، آنجا را خریده بود. حالا مادر نبود، دو دختر نوزده و بیست ساله داشت، و موهایش رو به سپیدی میرفت و شکمش هم جلو آمده بود…..
فهرست مطالب کتاب:
داستان اول: موتور سوار
داستان دوم: مهندس
داستان سوم: جگرکی
داستان چهارم: راننده ۲۰۶
داستان پنجم: افسر
داستان ششم: دختر
داستان هفتم: پسر
داستان هشتم: پیرمرد
داستان نهم: زن
داستان دهم: مسافرکش
داستان یازدهم: مرد جوان – زن جوان
داستان دوازدهم: راننده تاکسی
داستان سیزدهم: خانم دکتر
داستان چهاردهم: سه دختر
داستان پانزدهم: مرد
موتور سوار :
جناب سروان ! به خدا کلاه مرا دزدیدند !
افسر حواسش جمع چهارراه بود، کمتر حرف میزد و به زیر دستانش با اشاره دست و تکان دادن سر دستور میداد. جوانی کوتاه قد، دور و برش میچرخید و التماس میکرد.
– جناب سروان ، تو را خدا ! من پیک موتوریام .
جوان مثل کنه به افسر چسبیده بود و ول کنش نبود. و تند و فرز از هر طرف که میرفت دنبالش میکرد.
– جناب سروان ! جان مادرت این دفعه را ببخش .
جوان سرش رو به بالا راست ، صورت افسر را نشان گرفته بود. ازدحام شد. موتور سواری از دست سربازها گریخت و زد تو پیاده رو و رفت .
افسر به سربازها تشر زد. سربازها دویدند در پیاش ولی فایدهای نداشت، جوان مسیر فرار موتور سوار را با چشم دنبال کرد و خوشاش آمد. عاشق این آرتیست بازیها بود. ویراژ دادن ، تک چرخ زدن و…..
مهندس :
بادی وزید ، سرشاخههای بی برگ درختان جنبیدند. یک عالمه دختر بچه توی پیاده رو پخش بودند. خندهی کم رنگی روی لبش نشست و با اشتیاق تماشا کرد. دخترهایش در همین مدرسه درس میخواندند و وقتی تعطیل میشدند پشت پنجره کشیک میداد تا از خیابان رد شوند و بیایند این طرف .آن وقت بود که دلش مثل سیر و سرکه میجوشید ولی ترجیح میداد روی پای خودشان بایستند و اعتماد به نفس قوی پیدا کنند. وقتی میآمدند دست و صورتشان را میشست و برایشان چای و کیک و از اینجور چیزها آماده میکرد. گاهی هم ناهار…
جگرکی :
صبح تا شب هزار جور دوز و کلک سر همدیگه سوار میکنیم، شامورتی بازی در میاریم دروغ و دلنگ تا صنار سه شاهی بیشتر گیرمون بیاد. صد جور معصیت و گناه خدا رو میکنیم ، چیزی نیست؟
دختر بچهها با مقنعههای زردرنگ و روپوش یشمی ، شبیه گلهای جوجه اردک ، از جلوی مغازه رد شدند. ناگهان چند نفرشان جیغ کشیدند. انگار توی جوی آب کنار پیادهرو موش دیده بودند.
از دست موشها ذله شدم، هر شب پشت در مغازه مرگ موش میریزم. سوپوره میگه صبح زود که میاد لاش دو سه تا موش رو از پشت در جارو میکنه باید یه روز برم شهرداری ناحیه.
رانندهی ۲۰۶ :
دختر آنقدر زن و مرد را نگاه کرد تا از کنار ماشین رد شدند. مدتی به همان حال ماند بعد آه عمیقی کشید آفتابگیر را پایین داد و در آینه به خودش خیره شد. موها و روسریاش را مرتب کرد و دوباره آفتابگیر را بالا داد. ماشین را انداخت توی دنده و حرکت کرد.
تا به خیابان برسد، صدای غمناک خوانندهی زن به جانش اندوه ریخت.
افسر :
افسر هر کجا میرفت، سرباز قد کوتاه را با خودش میکشید. جوان دستش را جوری دراز کرد که انگار بخواهد بازوی افسر را بگیرد. ولی جرآت نکرد . ملتمسانه گفت :
– جناب سروان ! باور کنید کلامو دزدیدن.
دختر :
از صبح دل توی دلش نبود، به ساعت نگاه میکرد. امان از وقتی که بخواهی زمان زود بگذرد نه تنها نمیگذرد بلکه بدتر هم میشود. موقعی هم هست که آرزو میکنی وقت نگذرد و زود تمام نشود. اما به چشم برهم زدنی متوجه میشوی تمام شد زمان حریف پرزوری است. حسود، بخیل، لجباز، بیمعرفت…
از حمام درآمد، جلوی آینه چرخی زد. نگاه رضایتمندانهای به اندام و قد بلندش انداخت حوله پوشید لب تخت نشست آینهی گرد و موچین ظریفی را برداشت. یک راست سراغ موهای ریز، زیر ابروهایش رفت. دو کمان خوش قوسی که درخشندگی چشمهای درشتش را چند برابر میکردند.
پسر :
اضطراب هم چون گلهای رمیده صحرای دلش را تاخت میزد. بیتاب بود. موریانههای انتظار به جانش ریخته بودند و طاقتش را میجویدند. در درونش جدالی به پا بود. روزی که مصمم شد و زمزمهی دختر را با مادر کرد به همهی جوانب فکر کرده بود تفاوت فرهنگی و مذهبی موضوعاتی که هر کدام میتوانست مانع بزرگی باشد.
پیرمرد :
پیرمرد میانه اندام بود. روی صندلی جلوی تاکسی نشسته و عصا را وسط پاهایش گذاشته بود. چنان با کف دست به آن فشار میآورد که انگار میخواست از تعادل خود مطمئن شود. از شیشهی جلوی ماشین به شلوغی خیابان نگاه میکرد . ولی حواسش جای دیگری بود. پاییز بود و برگهای فرو افتاده از درختان در جای جای خیابان پخش بودند.
زن :
سایهای روشن از تبسمی ملیح کنار لبش پدیدار شد. دقایقی با حس دل انگیز بازی با روسریها مشغول بود. دست آخر دو رنگ مختلف را انتخاب کرد و پول را پرداخت . دختر فروشنده روسریها را بسته بندی کرد .
مسافرکش :
گاهی که اول یا آخر خط منتظر مسافر بود. در جمع همکاران کمتر حرف میزد و بیشتر سکوت میکرد. از نق زدنها و غرغر کردنها و حرفهای تکراری و بیحاصل آنها خوشش نمیآمد. خوب چی ؟
گفتههای ملتمسانه و کسلکننده و ملالآور چه نتیجهای دارد ؟ فقط روح و روان او را مکدر میکرد. منفیبافی و ناسزا و نفرین نثار این و آن کردن چه دردی را دوا میکرد ؟ چی عوض میشد ؟ شاید هم ، زیاد از حد خوشبین بود.
مرد جوان – زن جوان :
چند قدم عقبتر، مرد جوان برخلاف سر و وضع خوب ظاهر با اخمهای گره کرده و قیافهای درهم ریخته به مادر مردهها میمانست. پیادهرو دیگر شلوغ شده بود. مرد جوان سعی داشت در جمعیت زن جوان را گم نکند. فاصلهشان کم شده بود. سر چهار راه ، زن جوان یک مرتبه ایستاد. مرد جوان به طرف مغازهی پارچه فروشی روی برگرداند و وانمود کرد که مشغول نگاه کردن به ویترین مغازهها است. چانه و یک طرف صورتش را با یقه کلفت کاپشن خاراند و از زیر چشم زن جوان را پایید چند مرد. حواسشان به زن جوان بود بار دیگر با سه انگشت زبری صورت را محکمتر خاراند. لبهایش را به چپ و راست میچرخاند و چشمش روی مردها میچرخید.
راننده تاکسی :
به چهارراهی نزدیک شدند . چراغ قرمز شد، راننده سرعت ماشین را کم و ترمز کرد. پیکان خاموش شد کسی چیزی نگفت راننده کمی رو به جلو کرد خم شد و استارت زد. ماشین روشن شد همه نفس راحتی کشیدند پسر جوان تکیه داد چراغ سبز شد راننده دنده را یک کرد تا خواست حرکت کند پیکان تکانی خورد.
چگونه این کتاب را تهیه کنیم؟
جهت خرید کتاب اینجا را کلیک کنید
من این کتاب را خواندم خیلی شیرینه داستانهاش آدما انگار با خودش میکشونه داخل کتاب یا شایدم برعکس!!!
من همیشه کتاب های رمان خارجی رو میخوندم اما ابن کتاب نظره منو نسبت به رمان های ایرانی تغییر داد…
از توضیحات کتاب خوشم اومد واقعا مشتاق شدم مطالعش کنم.