خشم و خشونت
خشم یکی از اساسیترین عواطف آدمی است که میکوشیم در جایگاه انسانهای متمدن آن را نفی کنیم. امروزه خشونت بیشتر جنبه نمادین دارد. از نظر «الیاس» مسابقات ورزشی همه نمود جنگاند و علاقه مفرط مردم به ورزشی چون فوتبال در واقع به دلیل ارضای روحیه پرخاشگری و جنگ آوری است که در نهاد انسان وجود دارد. او معتقد است ما خشونت را قاعدهمند کردهایم و به جای لذت بردن از نزاع خونین و مرگبار گلادیاتورها به تماشای مبارزه دو تیم فوتبال در چارچوب قواعد منظم و تعیین شده مینشینیم و لذت میبریم.
«فوکو» معتقد است که چگونه «عقل» در دوره مدرن امروزی والاترین جایگاه را یافت و عواطف انسانی بیش از هر دوره دیگر تاریخ به بند کشیده شدند. عقل رفته رفته به مفهومی مترادف انسانیت تبدیل شد و انسان به عنوان دُردانه هستی از طبیعت جدا شد و در جایگاه موجودی برتر و متمایز به تحدید ویژگیهای «حیوانی» و گسترش ویژگیهای «انسانی»اش پرداخت. خصایص انسانی برخاسته از «عقل» و حیوانیت بودند، شامل؛ غریزه و عاطفه و احساس.
دوگانگی نظری عقل و احساس دروغ است. بدن انسان جایگاههای متفاوتی برای صدور عقل یا احساس ندارد. خیالات ما در خصوص آنکه جسمی عمل میکنیم یا احساسی، توهمی بیش نیست. هوش پدیدهای است جاری در تمام هستی و ما انسانها تنها اندکی بیشتر از آن برخوردار شدهایم. وقتی میاندیشیم، اندیشه ما حاصل فرآیندی فیزیولوژیک است. هیچ اندیشه یا رفتاری به طورکامل عقلانی یا کاملا احساسی وجود ندارد. در واقعیت انفصالی میان آنچه ما عقل و احساس «مینامیم» نیست.
پس احساس همانقدر انسانی است که عقل، پس خشم همانقدر انسانی است که ملاطفت و مدارا. روشن است که این گزارهها، گزارههایی اخلاقی نیستند. صحبت بر سر آن است که احساس خشم به اندازه تفکر منطقی و عمیق، جزیی از انسان است که میتواند به همان اندازه به «رسمیت» شناخته شود. خشم انسان را از انسانیت خارج نمیکند. انسان موجودی است که خشمگین هم میشود.
در خُرده فرهنگ مدرن شهری ما گرایشی وجود دارد به نفی خشم و خشونت. این گرایش بیش از آنکه از فرهنگ اسلامی- شیعه برآمده باشد، حاصل تاثیرپذیری از اخلاق مدرن است. طرفداران این فرهنگ اغلب هر آنچه را که رنگ و بویی از خشم و خشونت داشته باشد را نکوهش میکنند و در مقابل بر رفتارهای «متمدنانه»تر تاکید دارند.
ولی متاسفانه در شرایط کنونی این فرهنگ در مخمصهای قرار گرفته است که هر موجود «متمدن» در موقعیتی «حیوانی» با آن مواجه میشود. این مخمصه از فراموشی و نفی حیوانیت انسان در موقعیتی که اساسا حیوانی است ناشی میشود، موقعیتی که مناسبات متمدنانه انسانی در آن جایی ندارد.
گفتگو و مدارا متعلق به روابط انسانی است. (شاید با اغماض بسیار این فضا چیزی شبیه حوزه عمومی هایرماس باشد). گفتگو از زبان مشترک بر میآید. آغازخشم و خشونت، لحظهای است که زبان تمام میشود و خاصیتش را از دست میدهد. ما در مواجهه با گلهای گرگ که به سویمان حملهور شدهاند؛ نمیتوانیم به روش متمدنانهی گفتگوی منطقی عمل کنیم. در موقعیت حیوانی، بقای انسان این چنین حفظ نمیشود.