داستان صوتی

داستان صوتی: کجا ببرمت؟

داستان صوتی: استخر - دکتر طباطبایی
نوشته شده توسط افشین طباطبایی

داستان صوتی: کجا ببرمت؟

داستان کوتاه «کجا ببرمت؟»

نوشته: افشین طباطبایی 

با صدای: افشین طباطبایی

داستان کوتاه «کجات ببرمت؟» نوشته افشین طباطبایی است که با صدای خودش آن را برای شما خوانده است.

لطفا نظرات خود را در پایین صفحه بنویسید.

داستان صوتی

کجا ببرمت

برف تازه بند آمده بود. پسر موتور را کنار جدول خیابان متوقف کرد. دختر جوانی از ترک­ش پیاده شد و گفت:

– یه دقه وایسا الان می­ام

– زود باش، باید برم

صدای دختر درحالی که در دهانه­ کوچه­ باریکی فرو می­رفت، شنیده شد:

– باشه

پسر دستانش را در جیب­ های کاپشن فرو برد. چراغ­ های خیابان خاموش بودند و بیش­تر پنجره­ ها سیاه.

با صدای پای دختر، پسر سرش را چرخاند:

– اینا چیه؟

– خُنچه کشونه

و نمکی خندید

پسر اخم کرد:

– چی؟

– جهاز عروس می­بریم!

– دوباره لوس شدی؟

دختر با ناز گفت:

– مگه زنتو نمی­خوای؟

و بعد سرش را یک بری کرد. در نور چراغ ماشینی که رد می­شد نوک دماغ دختر قرمز شده بود. دختر دوباره پرسید:

– نکنه پشیمون شدی؟!

و بی ­معطلی دو تاکیسه گذاشت توی بغل پسر و کوله­ پشتی­ اش را به دوش انداخت و نشست ترک موتور و دستانش را دور کمر او حلقه کرد.

پسر با یک دست فرمان را گرفته بود:

– مسخره­ بازی در نیار، پیاده­ شو

دختر خودش را به او چسباند و جواب نداد. پسر دوباره گفت:

– پیاده­ شو

– نُچ

– و پنجه­ هایش را درهم گره زد.

– سرده… دیره… باید برم.

دختر چانه ­اش را گذاشت روی شانه­ پسر:

– خب برو… منم باهات میام

– کجا ببرمت؟

– هرجا خودت می­ری

– توکه وضع منو می­دونی … یه خورده دیگه صبرکن

دختر صورتش را روی شانه­ پسر خواباند.

– نمی­خوام … خسته شدم.

پسر شانه­ هایش را تکان داد:

– برو پایین … بارکلا دختر خوب!

دختر خودش را محکم­تر به پسر چسباند:

– نمی­رم!

پسر آرام زد روی دست دختر

– به­ت می­گم پیاده شو!

– اگه می­تونی با زور پیادم کن

و ریز خندید.

پسر از روی موتور بلند شد دختر هم با او بالا آمد.

– اِ، مثه کنه چسبیدی به من؟!

– تا آخر عمرت

– ولم کن دیوونه

چهره­ دختر از شدت زوری که می­زد درهم رفته بود:

– نه … نــه!

– پا می­شم، می­زنم تو گوشت­ ها!؟

– اگه تونستی … بز…ن!

پسر با عصبانیت دستان…….

درباره نویسنده

افشین طباطبایی

افشین محمدباقر طباطبایی. نویسنده و پژوهشگر مسائل اجتماعی - روانشناختی - مشکلات جوانان. مربی مثبت‌اندیشی. شعار او این است: رهبر ارکستر زندگی خود باشید

دیدگاهتان را بنویسید

8 دیدگاه

  • با سلام و عرض ادب
    نظر شخصی من این هست که اول داستان گفتم چه پسر قدر نشناسی که کفر نعمت کرده دقیقا مثل خودم که زمانی از هر فرصتی و بهانه ای برای دعوا استفاده میکردم و بهانه میگرفتم و زود پشیمون میشدم اما اون بهش فرصت داد و من نه

  • داستان غمگینی بود. ولی خوب آخرش خوب تموم شد. نمیدونم چرا مرد اولش این کارو کرد و چرا عصبانی بود. اما مردا وقتی عصبانی میشن کاری میکنن که بعد خیلی پشیمون میشن. دختری که شوهرشو دوست داشته باشه پا همه چی میمونه. ولی خوب مردا دوست دارند زندگی خوب و مرفهی برا زنشون فراهم کنند. نمیدونم هدف از بیان این داستان یا درسی که باید ازش گرفت چی میتونه باشه؟

  • سلام استادم
    فایل صوتی را گوش کردم
    پسر شدیدا به دختر علاقه منده ولی رفتار اولیه اش از روی نادانی و فقر بود

  • سلام استاد عزیزوبزرگوار…ممنون از تمام تلاشهاتون در جهت مثبت اندیشی و کمک دلسوزانه و ماندگار شما به اذهان..داستان بسیار زیبایی بود که واقعیت موجود در جامعه رو بیان میکنه ونشون میده که با حضور عشق با تمام سختی ها میشه کنار اومد.

  • با سلام ودرود خدمت استاد عزیزم، داستان زیبایی بود مثل همیشه، به نظر من این رفتارهارو ما تو جامعه و اطرافمون زیاد میبینیم که یه بخشش بر میگرده به مشکلات فرهنگی و یه بخشش هم فقر هست که اکثر مشکلات از فقر سر چشمه میگیره.