اجتماعی

داستان زندگی را چه کسی می نویسد؟

شاید خوش­بختی را خوش ­اقبالی یا خوش­شانسی بدانیم. اما داستان زندگی چیز دیگری ا­ست؛ چرا که وقتی زندگی­مان ناگهان از هم پاشیده شد؛ دچار بحران شدیم و تنها ماندیم، آن­چه از گذشته به­خاطر می­آوریم، مسایل مهم؛ برنامه­های ارزنده و عشق و امیدی نیست که به­دنبالش بودیم؛ بلکه چیزهای کوچکی­ است که همیشه آن­ها را فراموش مي­كردیم؛ مثل نوازش دستی که به ­علت گرفتاری زیاد به­ آن توجه نداشتیم یا صدای ملایم و دل­نوازی که به ­شنیدن آن اهمیت نمی­دادیم:

«مرد از پنجره­ اتاق­نشیمن به­ بيرون نگاه مي­كرد. سال­ها نقشه­ کشیده بود­ و حالا امیدها وآرزو­هايش همه رنگ باخته بودند؛ فقط حسرت برايش مانده بود و ناامیدی همراه با آهي كه از عمق جانش برمی­آمد. تنها چیزی که به­­خاطر داشت، حرفي بود كه دو شب قبل دختر کوچکش به او گفته بود؛ از آن حرف­هایی که بچه­ها همیشه می­گویند.

زندگی وداستان آن را چه کسی می نویسد؟

آن شب مرد از اداره، کارهای خود را به­خانه آورده بود؛ کاری که هرشب تکرار ­می­شد و اوضاع همان­طور بود که باید باشد. پدر تلاش­ مي­كرد زندگی بهتري براي خانواده­اش فراهم كند؛ کاری­که وظیفه­ خود می­دانست و به­خوبی انجام می­داد. تنها چیزی که فراموش شده بود خود زندگی بود. مرد آن­قدر برای آینده­ خود و همسر و دختر کوچكش نقشه می­کشید و تمام سعی ­اش را برای برآوردن نیازهای زندگی صرف می­کرد که دیگر وقتی برای زندگی نداشت. او هر شب پیش از شام مطالعه یا برنامه­های تلویزیون را تماشا می­کرد. آن شب نیز زندگی تکرار شد. او نشست تا گزارش­های اداره را مرور کند كه دخترش با کتابی زیر بغل آمد؛ کتابی با جلد سبز که تصویری از قصه­ شاه پریان روی آن نقش بسته بود. دختربچه گفت: « نگاه کن بابا» .مرد با تکان دادن سر برای رهایی از او گفت: «دیدم». ولی دختر مصمم بود تا کتاب را نشان دهد؛ شاید دل پدر به رحم آمده و آن را برایش بخواند. این­بار با صدایی آهنگین گفت: «بابا یه لحظه نگا کن»و پدر نظری انداخت و گفت: «چه قشنگه». دختر که توانسته بود برای یک لحظه نظر پدر را جلب کند با خوشحالی گفت: «می­شه یه داستان برام بخونی»؟ «نه عزیزم، حالا نه».

هم­چنان که مرد مطالب گزارش را مرور می­کرد، دختربچه آن­جا ایستاده بود؛ بعد از مدتی با لحنی حاکی از بیم و امید گفت: «ولی مامان گفت کتاب را ببر بابا برات بخونه». مرد سرش را از روی نوشته­ها بلند کرد و گفت: «بگو مامان بخونه عزیزم؛من گرفتارمدختربچه به آرامی پاسخ داد: «مامان داره شام مي­پزه، نمی­شه فقط یه داستان برام بخونی؟ عکسشو ببین؟»

پدر گفت: «آره می­بینم، ولی من امشب باید کار کنم؛ فردا».

پس از آن سکوتی طولاني برقرار شد و دختربچه با کتابی باز در دستش همان­جا ایستاده بود. بعد از چند دقيقه، هنگامی که پدر سر را از روی نوشته­ های اداری بلند کرده بود تا برای خود تحلیل کند، دختر گفت: « این عکس قشنگیه و حتماً داستانش هم قشنگه». مرد گفت: «باشه یه وقت دیگه، حالا بدو برو».

داستان زندگی را چه کسی می نویسد؟

دختر هیچ راهی جز صبر کردن نداشت. باید صبر می­کرد. شب قبل هم همین کار را کرده بود؛ چرا که پدر مثل همیشه کار داشت؛ پس گفت: «باشه، یه وقت دیگه، آن­وقت برام می­خونی»؟«البته، قول می­دم».

ولی از آن­جا نرفت. او هم­چنان ساکت و آرام ایستاد و پس از مدتی طولانی کتاب را روی ميز جلوی پدر گذاشت و گفت: « هر وقت بيكار شدی برای خودت بخون؛ فقط بلند بخون تا منم بشنوم» پدر گفت: «باشه».

مرد دست­های كوچك دخترش را به­یاد داشت و این­که گفت: «برای خودت بخون. فقط بلند بخون تا منم بشنوم». و حالا کتاب را از گوشه­ میز جایی که اسباب بازی­های دختربچه بود، برداشت و آن صفحه­ را باز كرد.

درحالی­که داستان را می­خواند لب­هایش به ­لرزه افتاد. برای لحظاتی کوتاه همه چیز را فراموش کرد؛ حتا نفرت و انزجار از راننده­ای که با اتومبیل، دخترش را زیر گرفته و اکنون در زندان بود؛ مرد حتا برادرش را ندید که لباس سیاه بر تن میان در منتظر او ایستاده بودچون مرد می­خواند، «یکی بود، یکی نبود. دخترکوچکی بود که در کلبه­ای چوبی در جنگل سیاه زندگی می­کرد. او به قدری خوب بود که پرندگان روی شاخه ­ها آواز خواند­ن­شان را فراموش و به او نگاه می­کردند و روزی آمد که…» مرد آن را برای خودش می­خواند ولی آن­قدر بلند که او هم بشنود…..»

 

درباره نویسنده

افشین طباطبایی

افشین محمدباقر طباطبایی. نویسنده و پژوهشگر مسائل اجتماعی - روانشناختی - مشکلات جوانان. مربی مثبت‌اندیشی. شعار او این است: رهبر ارکستر زندگی خود باشید

دیدگاهتان را بنویسید

1 دیدگاه